دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26). خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد. مولوی. معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان). زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی. سعدی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان). - معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان). گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است. اوحدی
دانسته شدن و واضح و آشکارشدن و هوایدا گشتن. (ناظم الاطباء). شناخته شدن: و معلوم شد که جگر بط چون پرطاوس و بال او آمد. (مرزبان نامه). و چون بدین مقدمه احتیاج ارباب فضل به علم عروض معلوم شد... (المعجم چ دانشگاه ص 26). خواجه چون بیلی به دست بنده داد بی زبان معلوم شد او را مراد. مولوی. معلوم شد که از طرف او هم رغبتی هست. (گلستان). زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی. سعدی. معلوم شد این حدیث شیرین از منطق آن شکرفشان است. سعدی. تا آخر ملک را طرفی از ذمایم اخلاق او معلوم شد. (گلستان). - معلوم کسی شدن، بر او آشکار شدن. واضح و روشن شدن بر وی: و چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). هر آنچه دانی که هر آینه معلوم تو خواهد شد به پرسیدن آن تعجیل مکن. (گلستان). و باز فراموش نکنم که معلومم شد مروارید است. (گلستان). گفتم که مگر تخم هوس کاشتنی است معلومم شد که جمله بگذاشتنی است. اوحدی
آباد شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439). طرب سرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد. حافظ. ، رفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). رستۀ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته. (المعجم ص 12)
آباد شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439). طرب سرای محبت کنون شود معمور که طاق ابروی یار منش مهندس شد. حافظ. ، رفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). رستۀ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته. (المعجم ص 12)
عیب ناک کردن. دارای عیب و نقص کردن. تباه کردن. خراب کردن: وصم، معیوب کردن. (تاج المصادر بیهقی). می تنی تاری که جاروبش کنند می کشی طرحی که معیوبش کنند. پروین اعتصامی
عیب ناک کردن. دارای عیب و نقص کردن. تباه کردن. خراب کردن: وصم، معیوب کردن. (تاج المصادر بیهقی). می تنی تاری که جاروبش کنند می کشی طرحی که معیوبش کنند. پروین اعتصامی
عیب ناک شدن. دارای عیب شدن. عیب پیدا کردن: چو کافور شد مشک، معیوب گشت به کافوربر تاج ناخوب گشت. فردوسی. مشک شباب به کافور شیب محجوب شد و موی قیری به بیاض پیری معیوب گشت. (مقامات حمیدی)
عیب ناک شدن. دارای عیب شدن. عیب پیدا کردن: چو کافور شد مشک، معیوب گشت به کافوربر تاج ناخوب گشت. فردوسی. مشک شباب به کافور شیب محجوب شد و موی قیری به بیاض پیری معیوب گشت. (مقامات حمیدی)